توی سنگرکوچک کمین حوصله مان سررفته بود همانطورکه تنگا تنگ وروبروی هم نشسته بودیم زانوهایمان به هم چسبیده بود گفتم گل یا پوچ؟
لبخندزد سرش را تکان داد هسته های آلبالو توی قوطی کمپوت را نشان دادم گفتم اول تو سخت مشغول بازی بودیم، بیشترمن برنده بودم تا او خمپاره شصت با نامردی تمام کنارسنگرنشست
دود وخاک که رفت حمید سرش رابه گونی سنگرگذاشته بود چشمانش بسته بود خطی خون از زیرموهایش روی صورتش کشیده شده بود
گریان دستانش را دردست گرفتم انگشتانش بازشد رمز برنده شدنم را فهمیدم کف هردو دستش هسته آلبالویی بود .........